دو درس بزرگ زندگی از کلام پروفسور دادستان
آموزه های پروفسور دادستان :
درس هایی که من از استاد آموختم
دکتر علی صاحبی
روان شناس بالینی
عضو هیئت علمی موسسه واقعیت درمانی ویلیام گلسر
زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست
هرکسی نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
ای خوش آن صحنه که مردم بسپارند به یاد ...
من بین سالهای 1362 تا 1368 به طور پیوسته و رسمی در دانشگاه تهران دانشجوی پروفسور دادستان بودم . من و عده زیادی از همکلاسی هایم و دیگر هم رشته ای هایم در دیگر دانشگاه های کشور برای سال های متوالی بر خوان پر نعمت استاد نشسته و تغذیه کرده ایم . برای من نوشتن در قلمرو های گوناگون کار، زندگی ، تعاملات ، پژوهش ، تالیف و تعلیم این استاد ، برای شناساندن او به نسل جوان به منظور فراهم سازی یک الگوی روش و کارامد ، ضروری و لازم به نظر می رسد . اما در این مقاله من قصد دارم آنچه از پروفسور دادستان در قلمرو درس زندگی آموخته ام را بازگو کنم . درس هایی که فراسوی درس و مقدس مدرسی و خارج از کلاس رسمی درس به من و همکلاسی هایم آموخت . چیزهایی که هنوز راهگشای موثری است و من پس از آنکه به جرگه همکاران استاد درآمدم ، سعی کرده ام که این آموزه ها را چون گهری گرانبها پاس بدارم و به دانشجویانم منتقل نمایم .
من از ایشان دروس زیادی آموخته ام اما در این مقاله قصد درم به دو درس بزرگ و اساسی که در زندگی حرفه ای و شخصی همراه راهنمایم بوده اشاره کنم .
ابتدا این نکته را بازگو کنم که استاد در نگرش به خود و موضوع کارش ، یعنی دانشجویان ، یک تفاوت عمده با دیگر اساتید و مدرسان دانشگاه داشت : او موضوع کارش ، یعنی دانشجو را همواره جدی می گرفت و شغل خود را مهم تر و والاتر از یک ماشین تدریس که درس یا موضوع خاصی را باید رائه کند . ایشان به طور آشکار و ضمنی بازگو می کرد به دنبال " تربیت " روان شناسانی همانند خود اوست . و روشن است که هنگامی که از " تربیت " سخن به میان می آید ، معلم نقش " مربی" را به معنای وسیع کلمه برای خود قائل است . و دکتر دادستان چنین فلسفه ای را زیسته است . او درس را جدی ارائه می کرد ، جدی تکالیف دانشجویان را پیگیری می کرد و چنانچه دانشجویان سر به هوا بودند ، که ویژگی دوره های سنی خاص سال های اولیه ورود به دانشگاه است ، استاد ، مربی وار اخم می کرد ، بازخواست می نمود و دعوت به مسئولیت می کرد ، به این هم اکتفا نمی کرد ، جلسات بعد و حتی در راهرو دانشکده و یا اتاق کارش چنانچه اتفاقی با او رودررو می شدی ، مجددا پیگیر می شد . دانشجویان نیز این حالت متفاوت در تدریس – همچنین نگرش منحصر به فرد استاد دادستان به دانشجو – به مثابه وجود در حال شدن ، را به خوبی می دیدند و از همین رو اتاق ایشان هیچگاه از دانشجویان مشتاق و پرسشگر خالی نبود . تا آنجا که به یاد می آورم پر جمعیت ترین اتاق اساتید در دانشگاه تهران اتاق کوچکی واقع در طبقه چهارم دانشکده ادبیات و علوم انسانی ، روبروی اتاق گروه روان شناسی بود . تنها تاقی که نمی توانست تمام مراجعان را در خود جای دهد ، و به همین دلیل هرگاه از طبقه چهارم عبور می کردی ، جمع زیادی از دانشجویان را در راهرو منتظر ورود به اتاق کوچک ولی دلپذیر و دلگشا و البته همواره پذیرنده می دیدی .
استاد برای متمایر ساختن قلمرو روان شناسی علمی از فلسفه و ادبیات از یک سو ، و از پزشکی و روانپزشکی از دیگر سو ، تلاش های منظم و دامنه داری نمود . من اکنون که از زاویه دیگری به موضوع روان شناسی علمی در کشور می نگرم ، دردها و مصائب ایشان و دغدغه هایی که در آن سال ها همواره از آن سخن می گفت را بهتر درک می کنم . استاد و گروه کوچک همفکران او در جامعه ای به ترویج روان شناسی علمی پرداختند که هموز که هنوز است پس از یک عمر تلاش او و همکارانش ، مرز بین روان شناسی و روان پزشکی ، و مرز بین بیماری های روانی و بهداشت روانی کاملا مغشوش است . ما هنوز جزو نادر کشورهایی هستیم – و شاید تنها کشور – که روان پزشکان در بالاترین سطوح آموزش روان شناسان بیشترین نقش را ایفا می کنند . و دکتر دادستان از سال های دیر و دور متذکر می شد که :
" قلمرو بهداشت روانی عمومی است و با تکیه بر نظامنامه تشخیص بیماری های روانی انجمن روانپزشکان امریکا مرسوم به دی.اس.ام ، نمی توان بهداشت روانی را در جامعه ارتقاء بخشید . "
استاد بهداشت روانی را نیازمند به یک رستاخیز برای آموزش مردم در جهت حفظ ، گسترش و ارتقاء سطح بهداشت و سلامت فکر و روان خود می دانست . قبل از این که افرادی همانند برگین ( کتاب روان پزشکی مسموم کننده ) و کتاب گادسن ( کتاب تنبیه بیمار ) و کاچینز ( کتاب دیوانه سازی ها ) را در سال های اخیر بنویسند ، استاد با تکیه بر یافته های روان شناسی ژنتیک و روان شناسی تحولی بدرستی معتقد بود که خیل عظیمی از مراجعان به روان پزشکان و روان شناسان با نشانگان افسردگی ، اضطراب ، هراس ، وسواس و ... هیچگونه آسیب یا ضایعه مغزی و عصبی خاصی که زیر بنای ان اختلالات باشد را در خود نشان نمی دهند . از این رو الگوی پزشکی و مرضی در تبیین نشانگان این جمعیت عظیم مراجعه کننده به متخصصین ناکارآمد است . او وجود یک " رابطه انسانی " مشکل دار را زیربنای بسیاری از این اختلالات می دانست . هنوز این سخن استاد در کلاس آسیب شناسی روانی درگوشم زنگ می زند که قاطعانه می گفت :
" استفاده از دارو بدون شناسایی عامل ایجاد کننده و نگهدارنده نشانه های بیماری ، ممکن است به کاهش نشانه ها کمک کند ولی هرگز سلامت روانی برای مراجع به ارمغان نمی آورد . سلامت روانی نیازمند آموزش است نه تجویز و مصرف داروهای مغز و اعصاب . "
استاد معتقد بود که متخصصین حوزه سلامت و بهداشت روانی باید بتوانند به مردم آموزش دهند که هرکس خودش مسئول برآورده سازی نیازهای اساسی خود است و چنانچه این نیاز ها با مانع روبرو شدند ، باید برای ارضاء آن راه های موثرتری بیابند ، و چنانچه خود نتوانند راه های بدیلی پیدا کنند ، از متخصصین ، مشاوران و روان شناسان کمک فکری دریافت کنند . با این نگرش ، کانون مهار زندگی افراد در دستان خودشان خواهد بود و نه در دستان پزشک و یا روان پزشک تجویز و کنترل کننده داروها .
دریغ است که هنوز این دیدگاه استاد دادستان مغفول مانده است .
این ها مفاهیم کلی و خاطره های روشنی بود که هنوز در ذهنم مانده است . اما آ‹چه می خواهم در این نوشتار نقل کنم دو درس زندگی است که من از ایشان آموخته ام و همواره آویزه گوشم شده است .
از یک سال پیش از ورود به دانشگاه با کتاب های فلسفی آشنا شده بودم . کم و بیش آثار فلسفی را می خواندم و پرسش های زیادی در ذهنم داشتم . در سال 1363 در نیمسال اول درس روان شناسی تحول 1 به ارزش سه واحد درسی را با پروفسور دادستان ، که تازه از سفر امریکا برگشته بود ، می خواندیم . حضورش در دانشکده دلگرمی خاصی به دانشجویان مشتاق و جدید الورود پس از بازگشایی دانشگاه ها داده بود . روزی پس از کلاس درس من هم به خیل دانشجویانی پیوستم که معمولا پس از درس استاد را تا طبقه چهارم یعنی دفتر کارش بدرقه کرده و در آنجا ایستاده یا نشسته طرح سوال می کردند .
من به عنوان یک دانشجوی شهرستانی تازه وارد هنوز آنقدر ها جسارت در خود احساس نمی کردم که پرسشم را در حضور دیگران طرح کنم ، لذا صبر کردم و پس از آنکه اتاق کمی خلوت تر شد در حضور دو نفر دیگر پرسیدم : استاد ! به نظر شما آیا انسان مجبور است یا مختار ؟ آیا با نوع روان شناسی تحولی که شما مطرح می کنید و می گویید که ساخت های شناختی در اثر تعامل کودک با جهان خارج ساخته می شود و روان بنه ها شکل می گیرند ، آیا بع راستی وقتی ما بالغ می شویم جبر روانی ، اجتماعی و فیزیکی است که بر زندگی ما حکم می راند یا ما آزادیم ؟
استاد سیگار جدیدی روشن کرد و در حالی که خنده بر لب داشت ، نگاه متنفذش را به من دوخت و آنگاه گفت :
- شما مسئول تمام تجارب زندگی تان هستید .
و من پرسیدم : چطور ممکن است ؟ بسیاری از چیزها برای من رخ می دهد ، من چگونه مسئول تمام تجارب زندگیم هستم ؟
استاد با همان سبک خاص خودش ادامه داد : بله قربونت برم ، بیشتر مردم در مقابل این اظهار نظر من شدیدا واکنش نشان می دهند که نه اینگونه نیست . چراکه آنها معتقدند که آنها باعث رخدادهایی که در زندگی شان اتفاق افتاده نبود اند . البته که این نکته درست است . تمام آنچه که در زندگی مان رخ می دهد را ما باعث نمی شویم ، ولی با این حال ما مسئول تجارب زندگی مان هستیم .
استاد پکی عمیق به سیگارش زد و گفت ، به نظر کمی گیج کننده می رسد ، اما دقت کن . می گفتم " تجارب زندگی " و نگفتم " اتفاقی که در زندگی " می افتد . بنابراین نمی گویم تو مسئول همه چیزهایی هستی که در زندگی برایت اتفاق می افتد ( هر چند در اکثر مواقع ممکن است خودت به طور مستقیم یا غیر مستقیم در آن سهم داشته باشی ) . بله چیزهای زیادی در زندگی ما رخ می دهد ( خوب یا بد ) که ما هیچ کنترلی بر وقوعش نداریم . مثل سیل ، زلزله ، جنگ ، گرانی های اقتصادی . این وقایع در زندگی ما رخ می دهند . اما اینکه وقتی این رویدادها اتفاق افتاد ، ما چگونه به آن واکنش نشان می دهیم ، می شود تجارب زندگی ما . یعنی گونه ای که ما وقایع زندگی را تجربه می کنیم . بنابراین تو همواره بر چگونه تجربه کردن زندگی کنترل داری . استاد سیگارش را با لب نوازش کرد و آنگاه ادامه داد :
- به نظر بسیاری ها در زندگی فقط دو عامل فعال است . عامل اول یعنی " از زندگی عمل یا کنشی سر می زند " . به این معنی که اتفاق یا رویدادی در زندگی برای ما رخ می دهد که ما اسم این را می گذاریم X . خوب حالا تصور کن کنش یا اتفاق X رخ م یدهد . این X می تواند هر چیزی باشد ، سیل ، زلزله ، گرانی قیمت ها ، طلاق ، اخراج از کار ، ارتقاء در شغل ( همه مثال هایش چیزهایی بود که در آن زمان در پیرامون ما دائم در حال رخ دادن بود ) . وقتی که زندگی کنش خودش را انجام داد یعنی X اتفاق افتاد ، آنگاه نوبت توست . یعنی عامل دوم . یعنی کسی که به این عمل ، عکس العمل یا واکنش نشان می دهد . پس اگر شما از محل کارتان اخراج شده باشید X ، حالا به نوعی عکس العمل یا وامنش به آن نشان می دهید که ما اسمش را می گذاریم Y . در اینجا Y شامل هر نوع واکنشی است که از جانب شما نشان داده می شود ، واکنش عاطفی / احساس ( احساس ناراحتی ، غمگینی ، عصبانیت یا ناکامی ) و همچنین واکنش رفتاری ( دست به کاری می زنید ، اعتراض می کنید ، دم کسی را می بینید ، التماس و خواهش می کنید ، به جستجوی کار جدیدی ی روید و ... ) .
1- زندگی عمل می کند |
2 – تو عکس العمل نشان می دهی |
X |
Y |
" همسرتان اعلام می کند خواهان جدایی است ." |
" تو عصبانی و خشمگین می شوی . " |
...
اگر از دور نگاه کنید چنین به نظر می رسد که واقعه X واکنش Y تو را باعث شده است . بنابراین اگر همسرت بگوید که قصد دارد از تو جدا شود چون با تو احساس خوشبختی نمی کند ، ممکن است شما عصبانی و خشمگین شده و ظرف غذا را پرتاب کنید یا درب را محکم به هم بکوبی . و کمی بعد وقتی واقعه را برای کسی تعریف می کنی ممکن است بگویی همسرم باعث شد که من چنین کنم ، چون من را عصبانی و خشمگین کرد . آنگاه استاد روی کاغذ نوشت :
بنابراین اینگونه به نظر می رسد که زندگی" کنش " می کند و تو " واکنش " می کنی . اما این چیزی است که در ظاهر به نظر می رسد . ولی در واقعیت زندگی با سه عامل کار می کند .
عامل اول : زندگی کنش می کند . ( همسرتان اعلام طلاق می کند ) .
عامل دوم : شما در مورد آنچه رخ داده است فکر می کنید . آنچه که همسرتان اعلام کرده است . و شروع
به اندیشیدن می کنید : این به معنای شکست است . مردم فکر می کنند من عرضه همسرداری
نداشتم . این خجالت آور است . آبروی خانوادگیم می رود . من نمی توانم این ننگ را تحمل کنم .
عامل سوم : تو با خشم و عصبانیت شیئ دم دستت را پرتاب می کنی .
1- زندگی کنش می کند |
2- تو آن را برای خودت معنا می کنی |
3- تو واکنش نشان می دهی |
همسر اعلام طلاق می کند |
این برای من یک شکست است |
خشمگین می شوی |
...
اگر به این مدل نگاه کنی آنگاه درمی یابی که تو با آنچه که به خودت می گویی ، واکنش خود نسبت به واقعه را خودت آفریده ای . این در حالی است که انتخاب های دیگری نیز پیش روی تو وجود دارد .
مثلا وقتی همسرت می کوید می خواهد طلاق بگیرد با خودت می توانی فکر کنی : حتما نیازهایش در زندگی با من ارضا نمی شود . می توانم پای درد دلش بنشینم ، به حرفش گوش دهم و ببینم چگونه می توانم کیفیت زندگی او و خودم را ارتقا دهم .
آنگاه به شکل زیر واکنش نشان می دادی :
1- زندگی کنش می کند |
2- تو فکر می کنی و آن را برای خودت معنا می کنی |
3- تو واکنش نشان می دهی |
همسر اعلام طلاق می کند
|
چه عالی . حالا فهمیدم که چرا دمغ و پکر است . می توانم پای حرفش بنشینم و به او گوش کنم تا بفهمم که چه انتظاری از من و زندگی دارد . |
احساس مثبتی می یابی و او را به گفتگو و مذاکره دعوت می کنی . |
...
بین واکنش زندگی و واکنش شما گام واسطه ای وجود دارد که تو فقط می توانی آن را انجام دهی و همواره این تویی که آن را انتخاب می کنی . یعنی ابتدا در هر واقعه و رویداد شما متوجه می شوید که چیزی در زندگی شما رخ داده است . آنگاه در خصوص آن فکر می کنید و آن را برای خود معنا می کنید . در این معنا بخشی به وقایع به خود می گویید : " این برای من چه معنایی دارد ؟ "
بسته به آنکه چه معنایی به واقعه بدهید ، واکنش خود را نسبت به آن شکل می دهید و می سازید . بنابراین ، این معنا بخشی است که می تواند در تجربه زندگی مشکلات زیادی برایت به ارمغان بیاورد یا چشم انداز های مثبت تری را در برابر دیدگانت بگشاید .
حالا دیگر سیگار استاد تمام شده بود . یک جرعه از چای سرد نوشید و آنگاه ادامه داد :
" همیشه سعی کن به صدایی که وقایع را برایت معنا می کند ، گوش کنی . برخی اوقات وقایع را منفی و بی ربط معنا می کند . هنگامیکه زیادی انتقادی ، عیب جویانه و منفی است آن را نشان کن . زمانی که بیش از اندازه احساست را درگیر می کند ، متوجه اش باش . زمانی که وقایع را بسیار بدتر از آنچه هستند برایت معنا می کند ، دقت کن . اگر سعی کنی ماهیت این گفتگوی درونی ، این تفسیرگر و معنابخش را ( که اختیارش تماما در دست توست ) تغییر دهی ، آنگاه زندگی ات تغییر می کند . می توانی واکنش و پاسخ خودت به وقایع زندگی را از طریق نظارت بر افکار و اندیشه هایت کنترل و مدیریت کنی . یاد بگیر که در خصوص زندگی واقع نگر باشی . زندگی همواره مشکلات و دشواریهای زیادی برایت می آفریند . سن و سال و به موقع و بی موقع نمی شناسد . پس آن را همانگونه که هست تعبیر و معنا کن . فاجعه سازی نکن . "
آنگاه استاد نگاهش را با اعتماد به نفس به من دوخت و گفت : " جوون ! زندگی کنش می کند و این تویی که به کنش زندگی واکنش نشان می دهی ، اما در این بین تو نسبت به کنش زندگی و معنا و مفهوم آن فکر می کنی . پس واکنش و عکس العمل خودت به کنش های دائمی زندگی را با انتخاب افکار و معنا بخشی به وقایع ، به دقت انتخاب کن . به گفتگوهای درونی خودت نسبت به وقایع خوب گوش بخوابان . این که چطور با خودت حرف می زنی خیلی مهم است . مطمئن شو که معقول و منطقی با خودت حرف می زنی . مسئولیت افکار و اندیشههایت را بپذیر و برای تمام واکنش هایت احساس مسئولیت کن . دست به انتخاب خوب بزن . افکار راهگشا را انتخاب کن . انگاه زندگی بهتری تجربه می کنی ، و مطمئن خواهی شد که تویی که تجارب زندگیت را می سازی .
این درس استاد با من ماند . تا آنکه سال ها بعد ، وقتی دوره دکتری را در دانشگاه NSW می گذراندم ، در دوره کارورزی با اساتیدی که با روی آورد شناختی روش های درمانگری را آموزش می دادند ، فهمیدم که تمام همت و تلاش شناخت درمانگران برای کمک به مراجعان روان شناسی ، آموزش این نکته است : دعوت به مسئولیت پذیری .
درس دوم :
روزی پس از اتمام دوره کارشناسی همراه با سه تن از همکلاسی هایم ( دکتر محمد علی مظاهری ، دکتر حمید رضا پور اعتماد و احمد واقفی ) تصمیم گرفتیم به دیدن استاد برویم . تماس با استاد و هماهنگی ها بر عهده من گذاشته شد و من قرار گذاشتم که عصر یک روز پنجشنبه به منزل استاد برویم . این نکته را متذکر شوم که چند ماهی بود که استاد یگانه پسر نازنین اش " آرش " را از دست داده بود .
از خوابگاه امیر آباد با اتوبوس به مقصد لویزان حرکت کردیم . به موقع رسیدیم و استاد منتظر ما بود . با آنکه چند ماهی بیش نبود که فرزند دلبندش را از دست داده بود ، ولی سرحال ، بشاش ، و پر انرژی می نمود . پس از کمی خوش و بش من از استاد پرسیدم که فلسفه زندگی اش چیست وچطور توانسته از زیر آوار آن واقعه دردناک به این زودی بیرون آید ؟ چیزی که کمتر کسی انتظارش را داشت . استاد لبخندی زد و از اتاق بیرون رفته پس از چند دقیقه در حالی که یک جعبه در دست داشت وارد اتاق پذیرایی شد .
ما همه منتظر بودیم که درون جعبه را ببینیم . ولی من منتظر دریافت پاسخم بودم . استاد در صندلی مخصوص خود نشست و آنگاه گفت :
" پسرم زندگی همانند یک جعبه خالی است که به تو داده شده است . این مسئولیت شخصی خود توست که این جعبه را با چیزهایی پر کنی که به زندگیت معنا بدهد . بیشتر مردم تمام حجم و گستره زندگی شان را فقط به " یک چیز " محدود می کنند . بنابراین در درون جعبه زندگی شان فقط یک چیز وجود دارد . برای برخی ، شغل و کار تنها دارایی درون جعبه زندگی شان است . برای آنها شغل شان مهم ترین چیز برایشان است و از این رو تمام وقت و انرژی خود را مصروف آن می کنند . برای برخی ، زندگی زناشویی ، برای برخی فرزند ، برای برخی یک معشوق یا محبوب خاص ، برای برخی والدین . برای همین است که این افراد تمام توجه و انرژی خود را بروی آن رابطه ، فرد یا محبوب خاص متمرکز و سرمایه گذاری می کنند ."
آن یک چیز درون جعبه زندگی هر چه باشد ، لنزی است که زندگی و تمامیت آن را از طریق آن می نگریم . مثل این می ماند که برای نگریستن به جهان فقط یک منظر یا پنجره فراروی خود باز کنیم . یک روز که در شغل مان با مشکل جدی مواجه می شویم مثل اخراج ، بازنشستگی زود هنگام و ناخواسته ، دعوا با مدیران بالادست و ... آنگاه همه چیز جلوی چشمان مان سیاه و تیره می شود ، و وقتی با چنین اوضاعی با کسی روبرو شوید ، یا به منزل بروید ، زندگی چگونه به نظرتان می رسد ؟ چه معنا و مفهومی برایتان خواهد داشت ؟
خوب ، اگر زندگی را فقط از یک پنجره محدود یا تنها منظر شغل بنگرید ، آنگاه زندگی خیلی بد به نظر خواهد رسید . چرا که وقتی شغل و کار خوب نباشد ، زندگی هم خوب نخواهد بود . در چنین شرایطی شما با حالت عصبانیت و ناکامی به منزل خواهید رفت . به زودی منزل هم همان جو نامطبوع را پیدا می کند . چرا که تنها لنز یا دیدگاه شما به زندگی ، تمام تجربه زیستی شما را تحت تاثیر قرار می دهد . حالا فکر کنید اگر جعبه زندگی شما فقط شامل زندگی زناشویی تان باشد و نه چیز دیگر و آن رابطه نیز مملو از تعارض و درگیری و تنش باشد ؟ آنگاه زندگی چگونه به نظر خواهد رسید ؟ و دوباره نگریستن به جهان فقط از چهارچوب یک پنجره و یک منظر ، چشم انداز گیرایی از زندگی به دست خواهد داد . چرا که از چنین منظر محدودی فقط خشم و ناکامی و ناخشنودی می بینید . جای دادن فقط یک چیز در جعبه زندگی ، راهکار خوبی نیست . طرح مناسب تر آن است که جعبه را به بخش های کوچکتری ، همانند این جعبه ، تقسیم کرده و هر بخش را با یک چیز متفاوت پر کنیم . "
آنگاه استاد درب پوش جعبه را باز کرده و درون جعبه را به ما نشان داد . جعبه به دقت شبکه بندی شده بود و 9 خانه یا بخش مستقل از هم را می توانستیم در آن ببینیم .
استاد سپس اضافه کرد : همانطور که می بینید این جعبه زندگی من 9 بخش یا جزء دارد که شغل و کار حرفه ای دانشگاهی ام یکی از 9 بخش آن است ، یک بخش دیگر دخترم " رویا " است ، یک بخش هم " آرش " بود . یک بخش هم دانشجویانم هستند که امید بسیاری به آنها دارم . یک بخش خلاقیت و آثار علمی- پژوهشی ام است ، یک بخش دوستان و خانواده ام ، یک بخش معنویت و رشد و تحول فکری- معنوی ، یک بخش ادبیات و هنر و موسیقی و به همین ترتیب استاد 9 بخش جعبه زندگی آن روزش را به ما نمایاند .
او سپس افزود : با این 9 بخش که هر کسی برای خودش باید تعیین کند ، انسان انتخاب ها و راه های گوناگونی فراروی خود دارد . با این روی آورد شما 9 پنجره ، 9 منظر و 9 لنز متفاوت و رنگ وارنگ دارید که از طریق آنها به زندگی می نگرید . هر گاه یک منظر یا قلمرو بهخوبی پیش نمی رود و یا با ناکامی و شکست روبرو می شود ، می توانیم افق نگاه مان را به سوی منظر دیگری تغییر دهیم و از آن پنجره به جهان نگاه کنیم و احساس بهتری در خود ایجاد کنیم .
و آنگاه استاد با نگاهی مصمم و مهربان ادامه داد : " حالا که آرش به لحاظ جسمی دیگر نزد من نیست ، من به پرورش دانشجویان و تحولات ذهنی – فکری آنان چشم دوخته ام و به خلق آثار پژوهشی – علمی وسیع تری در جامعه ایران می اندیشم و انرژی ام را در آن جهت متمرکز می کنم و از این روست که مرا شاداب و با طراوت و با انگیزه تر از قبل می بینید " .
جعبه زندگی کار خودش را کرده بود . و ما کم کم درک می کردیم که چطور ایشان از آن ضایعه کمر راست کرده است . همگی ما از آنکه تصمیم گرفته بودیم در چنین روزی به ملاقات استاد بیاییم بسیار خشنود بودیم . آن روز یکی از مهم ترین و والاترین درس های زندگی را از پیر و دانشوری فرزانه می آموختیم . استاد که ما را جذب این تمثیل زیبا می دید ، آرام ادامه داد :
" زمانی که در شغل و کار با ناکامی مواجه می شوم ، به خاطر می آورم که این فقط یک نهم زندگی من است ، هنوز هشت قسمت دیگر سرشار از معناست . وقتی که آرش از پیش من رفت با خود گفتم : او هرگز مرا ترک نکرده ، فقط تغییر حالت و ماهیت داده است . حضورش را حس می کنم ولی غیبت او نیز فقط یک نهم عرصه زندگی ام است ، هنوز هشت قسمت دیگر به طور کامل و کنش ور ، فعال و کارامد است . بنابراین من هنوز هشت پنجره و منظر فعال دیگر دارم که با نگریستن از آن منظر ها ، زندگی ام را معنادار ، پویا و شکوفا می بینم . "
و آنگاه استاد ، مربی وار به ما توصیه نمود که جعبه زندگی هایتان را فقط به مدرک کارشناسی ارشد یا دکتری محدود نکنید ، فقط به رابطه زناشویی محدود نکنید ، فقط به خانه و شغل و پول و ... خلاصه نکنید . آن را شبکه بندی کرده و حداقل نه مفهوم و هدف را در آن جای دهید ، تا انرژی زندگی را بهتر در خود حفظ کنید . بدین وسیله نگرش و طرز تلقی تان نسبت به خود ، جهان و آینده مثبت و برداشت تان از زندگی یک تجربخ متنوع و هدفمند خواهد بود .
ما چنان محو این تمثیل بودیم که هم ما و هم استاد فراموش کردیم که چای سرو شده ، بروی میز پذیرایی مانده و سرد شده است .
البته من سال های زیادی پس از آن از محضر استاد استفاده کردم و درس های بسیاری آموختم . به ویژه در گستره کار علمی – دانشگاهی و در تعامل با دانشجویانم و چگونگی ارائه دروس ، اما این دو درس را از باب نمونه آوردم که شکر نعمتی کرده باشم و ارج گذاری وجود معلمی مشفق و پژوهشگری دقیق و انسانی شریف که حضور فعالش در این زمانه عسرت غیبت بسیاری را جبران کرده است .
یادش گرامی باد .
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
علی صاحبی
موسسه بین المللی واقعیت درمانی ویلیام گلسر
E mail : asahebi@gmail.com
www.psycoed.com .au